!
نمیدانی که دیشب را چگونه با تو سر کردم
نمیدانی مگر من خنجر شب را به قصد خویشتن کردم .
تمام غصه هایت را چگونه من چو افسونی
خمار اشک های هر شب افسانه می کردم
بگو فردای یلدا را بگو در اهتزاز آید
که شب بس دیر می پاید ومن پندار می کردم
هزاران روزگار دیگر از این سخت تر شاید.
به پایان می رسد آنگه که بختی یار می کردم